دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در 7 هزارگزی شمال خاوری رضوانده کنار دریا با511 تن سکنه، آب آن از رود خانه شفارود و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت و صید ماهی است کاظم محله جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در 7 هزارگزی شمال خاوری رضوانده کنار دریا با511 تن سکنه، آب آن از رود خانه شفارود و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت و صید ماهی است کاظم محله جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 23 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 2 هزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار. این ده در دامنۀ کوهسار قرار دارد و آب و هوایش معتدل و مرطوب و سکنه اش 135 تن است که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن برنج و مرکبات و چای و شغل اهالی زراعت و نمدمالی و راه این دهکده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ص 98)
دهی است جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 23 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 2 هزارگزی شوسۀ رودسر به شهسوار. این ده در دامنۀ کوهسار قرار دارد و آب و هوایش معتدل و مرطوب و سکنه اش 135 تن است که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن برنج و مرکبات و چای و شغل اهالی زراعت و نمدمالی و راه این دهکده مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ص 98)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوه غر کرمان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 235) مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و مزارع طبس است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 235)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوه غر کرمان است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 235) مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و مزارع طبس است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 235)
نام ناحیتی است بنزدیک آمل بنابر قول ابن اسفندیار. رابینو آنرا ’خرمه زر’ آورده و می گوید آن با ’هازمه زر’ یا ’هازمه ذر’ نزدیک آمل مقایسه شود. در ترجمه فارسی کتاب رابینو این کلمه ’خرمزر’ آمده است. رجوع به استرآباد و مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 130 و ترجمه فارسی آن ص 173 کتاب شود
نام ناحیتی است بنزدیک آمل بنابر قول ابن اسفندیار. رابینو آنرا ’خرمه زر’ آورده و می گوید آن با ’هازمه زر’ یا ’هازمه ذر’ نزدیک آمل مقایسه شود. در ترجمه فارسی کتاب رابینو این کلمه ’خرمزر’ آمده است. رجوع به استرآباد و مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 130 و ترجمه فارسی آن ص 173 کتاب شود
ده کوچکی است از دهستان نازیل بخش خاش شهرستان زاهدان. در 66هزارگزی شمال باختری خاش و هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش واقع است. 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان نازیل بخش خاش شهرستان زاهدان. در 66هزارگزی شمال باختری خاش و هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش واقع است. 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
تمرد. خودسری. گستاخی. (ناظم الاطباء) : نشست از بر تخت کاوس کی به خیره سری مست نز جام می. فردوسی. آن نمایی که فرامرز ندانست نمود بدلیری و بتدبیر نه از خیره سری. فرخی. ز خیره سری برنهادی بسر. اسدی (گرشاسبنامه). نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. عقل چه همتای تست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف خیره سری میکند. خاقانی. چند چو گل خیره سری ساختن سربکلاه و کمر افراختن. نظامی
تمرد. خودسری. گستاخی. (ناظم الاطباء) : نشست از بر تخت کاوس کی به خیره سری مست نز جام می. فردوسی. آن نمایی که فرامرز ندانست نمود بدلیری و بتدبیر نه از خیره سری. فرخی. ز خیره سری برنهادی بسر. اسدی (گرشاسبنامه). نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. عقل چه همتای تست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف خیره سری میکند. خاقانی. چند چو گل خیره سری ساختن سربکلاه و کمر افراختن. نظامی
خیره سر: ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار. مسعودسعد. هر که او خیره سار مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است. سنائی (حدیقه ص 718). ، متحیر. سرگشته: ز میدان گذشتند فرجام کار روانشان سراسیمه دل خیره سار. فردوسی. چه بودت که درمانده ای خیره سار. شمسی (از یوسف و زلیخا). رجوع به خیره سر شود
خیره سر: ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار. مسعودسعد. هر که او خیره سار مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است. سنائی (حدیقه ص 718). ، متحیر. سرگشته: ز میدان گذشتند فرجام کار روانشان سراسیمه دل خیره سار. فردوسی. چه بودت که درمانده ای خیره سار. شمسی (از یوسف و زلیخا). رجوع به خیره سر شود
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 12 هزارگزی جنوب لنگرود و یک هزارگزی خاور بجارپس. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریایی. 110 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از شلمان رود و محصول آن برنج و چای و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. واقع در 12 هزارگزی جنوب لنگرود و یک هزارگزی خاور بجارپس. ناحیه ای است واقع در جلگه با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریایی. 110 تن سکنه دارد که شیعی مذهب و گیلکی و فارسی زبانند. آب آنجا از شلمان رود و محصول آن برنج و چای و شغل اهالی زراعت است. راه این ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آسیمه سار. سرگشته. سرگردان. متحیر: وزآن پس شنیدم یکی بد خبر کزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر. فردوسی. ایمه دوران چو من آسیمه سر است نسبت جور بدوران چه کنم ؟ خاقانی. ، گیج. پریشان حواس. شیفته گونه. شوریده حال: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. ، مضطرب. مشوش. پریشان خاطر.آشفته: خدنگی بر اسب سپهبد (طوس) بزد (فرود) چنان کز کمان دلیران سزد نگون شد سر بارگی جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد بلشکرگه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر. فردوسی. که آن ده تن از تخمۀ نامور از او بازگشتند آسیمه سر. فردوسی. یاران بدرد من ز من آسیمه سرترند ایشان چه کرده اندبگو تا من آن کنم. خاقانی. ، متزلزل. نوان: تا ماه بکشتی در، من در خطرم چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم زآن باد کز او بشادی آرد خبرم چون آب بشیبم و چو کشتی ببرم. خاقانی. ، دست وپاگم کرده. دستپاچه: چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر. فردوسی. و رجوع به آسیمه و آسیمه سار و سراسیمه شود
آسیمه سار. سرگشته. سرگردان. متحیر: وزآن پس شنیدم یکی بد خبر کزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر. فردوسی. ایمه دوران چو من آسیمه سر است نسبت جور بدوران چه کنم ؟ خاقانی. ، گیج. پریشان حواس. شیفته گونه. شوریده حال: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. ، مضطرب. مشوش. پریشان خاطر.آشفته: خدنگی بر اسب سپهبد (طوس) بزد (فرود) چنان کز کمان دلیران سزد نگون شد سر بارگی جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد بلشکرگه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر. فردوسی. که آن ده تن از تخمۀ نامور از او بازگشتند آسیمه سر. فردوسی. یاران بدرد من ز من آسیمه سرترند ایشان چه کرده اندبگو تا من آن کنم. خاقانی. ، متزلزل. نوان: تا ماه بکشتی در، من در خطرم چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم زآن باد کز او بشادی آرد خبرم چون آب بشیبم و چو کشتی ببرم. خاقانی. ، دست وپاگم کرده. دستپاچه: چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر. فردوسی. و رجوع به آسیمه و آسیمه سار و سراسیمه شود
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست. رودکی. پس آنگه چنین گفت با کوهزاد که ای دزد خیره سر بدنژاد. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد خیره سر چرا آمده ستی بدین بوم و بر. فردوسی. همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان. فردوسی. گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی. اسدی (گرشاسبنامه). گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی. مولوی. باز بر زن جاهلان غالب شوند زانکه ایشان تند و بس خیره سرند. مولوی. زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند. سعدی (گلستان). که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی (بوستان). وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدی (گلستان). ، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر تو کاری چنین بر دل آسان مگیر شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان. فردوسی. پدر کشته و کشته چندان پسر بماند اندر آن درد و غم خیره سر. فردوسی. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. لبیبی. سپهدار از اندیشه شد خیره سر همی گفت این بخش یزدان نگر. اسدی. بهو ماند بیچاره و خیره سر شدش خیره گیتی ز دل تیره تر. اسدی
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست. رودکی. پس آنگه چنین گفت با کوهزاد که ای دزد خیره سر بدنژاد. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد خیره سر چرا آمده ستی بدین بوم و بر. فردوسی. همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان. فردوسی. گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی. اسدی (گرشاسبنامه). گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی. مولوی. باز بر زن جاهلان غالب شوند زانکه ایشان تند و بس خیره سرند. مولوی. زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند. سعدی (گلستان). که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی (بوستان). وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدی (گلستان). ، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر تو کاری چنین بر دل آسان مگیر شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان. فردوسی. پدر کشته و کشته چندان پسر بماند اندر آن درد و غم خیره سر. فردوسی. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. لبیبی. سپهدار از اندیشه شد خیره سر همی گفت این بخش یزدان نگر. اسدی. بهو ماند بیچاره و خیره سر شدش خیره گیتی ز دل تیره تر. اسدی